بِنتُ الزهرایی

  • خانه 

داستان_برات میمیرم

26 آبان 1396 توسط ریحانه الحسین

​‍ #برات_میمیرم

قسمت اول

عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید… مذهبی بود… اما در عین حال متواضع و خونگرم…  اکتیو و خنده رو… ولی من کجا و اون کجا… من یک دختر بد حجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم…

 پسرهای فامیل مثل داداشم بودن… اما دلم بد جایی گیر کرده بود … براش میمردم… هرگز نمی‌توانستم ببینم یکی غیر از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه… به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله… بالاخره دست به کار شدم… اما کار به این راحتی نبود…‌ اون در شرف داماد شدن بود..‌.. اما من ول کن نبودم… ازدواج اون یعنی مرگ من…تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم… تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش ….

 اصلا برام مهم نبود که غرورم میشکنه یا آبروریزی میشه… فقط به وصال اون فکر میکردم… یک شاخه گل گرفتم دستمو بعداز کلاس جلوی همه راهشو بستم…

بهش گفتم : میدونم مذهبی هستی و از دخترای مثل من خوشت نمیاد… ولی باور کن همونی میشم که تو بخوای… چادری میشم… نمازمو به جماعت میخونم… اصلا … اصلا هر چی شما بگید..‌.

با من ازدواج کن..‌ من .. من…‌
ادامه دارد..‌‌.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

بِنتُ الزهرایی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس